بعد از طوفان نوح
در رابطه با گمراهی و انحراف انسان از راه یکتا پرستی به سمت بت پرستی، آتش پرستی و... در کتاب قصههای قرآن با اقتباس از داستان حضرت نوح با پرداختن به قصهای جذاب درباره آفتاب پرستی نوشته است: بعد از طوفان و رسیدن کشتی نوح به ساحل، پس از این که زمین خشک شد: نوح و یارانش به آبادی زمین پرداختند و زندگی راحتی را شروع کردند و چون با این پیشامد ایمان مردم به خدا محکم شده بود، تا سالهای سال بازار شیطان کساد شده و مردم فریب او را نمیخوردند. به زودی تعداد مردم در روی زمین زیاد شد و سرانجام پایان عمر حضرت نوح فرا رسید و کسانی کهطوفان نوح را دیده بودند از دنیا رفتند کم کم سر و کله شیطان در میان مردم پیدا شد تا با درد و غمها و حیلههایش دوباره مردم را گمراه کند. شیطان به صورت پیرمردان چند صد ساله میشد و میرفت پیش آدمهای نادان و میپرسید: شما طوفان نوح یادتان است؟ میگفتند: نه ما آن وقتها نبودیم، ما داستان نوح را شنیدهایم. شیطان میگفت: هان، همان بهتر که نبودید و گرنه خیلی ترسیده بودید، بله، من آن وقت جوان بودم و در کشتی نوح بودم و خیلی ترسیدم، نوح هم آدم بدی نبود، بله، پیش از طوفان همه چیز با حالا فرق داشت و طوفان همه چیز را عوض کرد.
میگفتند: چطور؟ میگفت: آخر، طوفان خیلی وحشتناک بود، من و نوح کشتی ساز بودیم و یک کشتی ساختیم و بعد طوفان آمد و با نوح و دوستانمان سوار شدیم، کشتیهای دیگری هم بودند که غرق شدند ولی ما زنده ماندیم و طوفان خیلی ترس داشت، آه از این حیوانات بیچاره، اینها پیش از طوفان همه مثل آدم حرف میزدند ولی توی کشتی از ترس زبانشان بند آمد، آخر علت این که آنها در کشتی بودند همین بود که آنها مثل ما حرف میزدند ولی چون عقل نداشتند ترسیدند و لال شدند.
میگفتند: عجب، شیطان میگفت: بله، آن وقت چند بار هم با نوح گفت و گو کردیم برای اینکه او طرفدار خدای باران بود و من طرفدار خدای روشنایی بودم.
میگفتند: عجب حرفهایی میزنی، مگر خدا چند تا است
شیطان میگفت: چهار تا، شش تا، هفت تا، خیلی زیاد، درست نمیدانم، هر چیزی یک خدایی دارد. خدای باران در آسمان است، و نمایندهاش دریاست، خدای روشنایی خورشید است و نمایندهاش آتش است، چیزهای دیگر طوفان هم نتیجه جنگ بود، خدای باران غضب کرد و طوفان شد و بعد خدای روشنایی بحثش گرفت و زمین را خشک کرد...
میگفتند: تو چه چیزهای عجیب و غریبی میگویی؟!
شیطان میگفت: خوب دیگر، شما خبر ندارید، برای همین است که من خیلی عمر کردهام، من روزها آفتاب را میپرستم و شبها آتش را سجده میکنم. میگفتند: چرا این حرفها را میزنی، اینها کفر و گناه است، خدا، خدای یگانه است. شیطان میگفت: شما اینطور فرض میکنید، ولی در تابستان آب شما را خنک میکند و در زمستان آتش شما را گرم میکند، من نمیتوانم چیزی را که میبینم بگویم دروغ است، شما از کجا خبر دارید که خدای یگانه چیست؟ و شیطان با این دروغها و فریبها مردم نادان را گول میزد و به گمراهی با آفتاب پرستی و آتش پرستی و دوباره با بت پرستی آشنا میکرد(46).
منبع :